نوشته شده در تاريخ دو شنبه 8 دی 1393برچسب:, توسط مریم |

سلام خواهش میکنم هرکی اینستا داره بره و آدرسsh-t-girlرو بلاک کنه آخه خیلی فوش ب مرضی داده لطفا اگه دارین حتما انجام بدین

 

 

                                                                                              

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 11 آبان 1393برچسب:, توسط مریم |

نمی دونم می دونین توی فیلم آخر هری پاتر چه اتفاقی می افته یا نه و حتی نمی دونم cdفیلم ۵ تو ایران اومده یا نه:

 

یه روز خوب و آفتابی که هری پاتر روی یه تاب نشسته بود و روزنامه می خوند،دادلی و گروهی از دوستاش مزاحم هری پاتر می شن و اونو اذیت می کنن.در همین موقع بارون شدیدی شروع به بارش می کنه.دوستای دادلی از اون جا دور می شن و فقط هری و دادلی می مونن.کمی میدوند تا به تونلی می رسند.کمی در اونجا می ایستن که یه دفعه موجوداتی سیاه پوش به طرفشون حمله می کنن.هری پاتر از چوب جادوئیش استفاده می کنه و دادلی و خودش نجات پیدا می کنند.در همین موقع خانومی میاد و می گه من از طرف دامبلدور اومدم.

پس از مدتی در خانه ی خانواده دورسلی برای هری پاتر نامه ای میاد.هری نامه رو می خونه و می فهمه که از مدرسه اخراج شده به علت این که جلوی یک آدم معمولی از جادوی چوبش استفاده کرده.

بعد از مدتی هری پاتر به کمک دوستاش به خونه رون می ره.

قرار میشه که برای هری پاتر دادگاهی بذارن.توی دادگاه گروهی که باید قضاوت کنن میگن هری می تونه دوباره به هاگوارتس بره.

توی هاگوارتس سر میز غذا نشسته بودن که دامبلدور میاد و معلمی جدید رو معرفی می کنه.

قرار می شه که اسمیت به هری کمک کنه که یه کاری کنه که کسی نتونه بره تو مغز هری(مخصوصا ولدمورت).به همین علت میره تو فکر هری تا ببینه که کی اذیتش می کنه.بعد از این که از تو مغز هری در میاد هری اشتباهی می ره توی مغزش...

سر کلاس درس بودن معلم جدید(آمبروج)میاد و پس از صحبت و معرفی میگه:که شما چه احتیاجی به یادگیری دارین شما که همه چیز رو بلدین((اون طرفدار ولد مرته)).

خلاصه:....

قرار میشه که هری پاتر به بقیه ی شاگردای هم سنش جادو هایی که میدونه رو یاد بده.اونا اسم ارتش خودشونو می ذارن ارتش دامبلدور.و میرن تو یه سالنی که هروقت می خواستن به شکل دلخواه درمیاد.توی اون سالن هری به دوستاش جادو یاد میده و به همه کمک می کنه.توی روز اول یکی از شاگردا عاشق هری میشه و هم رو می بوسن.

توی اتاق هرمیون از هری می پرسه که خوب چه جوری بود؟.هری میگه خیس بود.هرمیون می گه اون همش گریه می کنه.رون می گه بهتره بیشتر همو بوس کنن.

روز ها می گذره و هری به شاگردا جادوهای مختلف یاد می ده. تا یه روز آمبروج می فهمه و اون اتاق رو خراب میکنه...

کم کم می گذره و آمبروج میشه مدیر مدرسه.اون سعی می کنه که یه معلمای خوب رو اخراج کنه ولی دامبلدور جلوی کارش رو می گیره....

بعد از مدتی که می گذره طوفانی که ۱۵ سال پیش اتفاق افتاده بوده دوباره تکرار میشه.با این طوفان ولدمورت و طرفداراش با طرفدارای دامبلدور و هری پاتر می جنگن.

هنوز جنگ شروع نشده بود که یکی از اونا به هری پاتر میگه:تاحالا فکر نکردی که چرا ولدمورت تورو نکشت چرا فقط رو پیشونیت اون علامت رو گذاشت؟یا چرا پدر و مادرت مردن؟اینا رو نمی دونستی و نمی دونی مگه نه؟.اون دوباره میگه ولی این دفعه داد می زنه و می گه می دونستی یا نه؟نمیدونستی؟میدونم که نمی دونستی.ولی اگه دوست داری بدونی دستت رو بده به من تا بهت بگم.

خلاصه جنگ از اینجا شروع میشه و دوتا گروه با هم می جنگن.توی جنگ سیریوس بلک می میره.در آخر جنگ دامبلدور با ولدمورت می جنگه و دامبلدور برنده می شه.

 

نوشته شده در تاريخ جمعه 9 آبان 1393برچسب:, توسط مریم |
نوشته شده در تاريخ جمعه 9 آبان 1393برچسب:گروه-کره ای-سونیشیده, توسط مریم |

سلام هرچی ک خواستین در باره ی این گروه بدونین ازم بخوایین تا براتون بزارمبوسه

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:بازی زیبای دخترانه
 ـ 
/js' type='text/javascript' language='javascript'>.htm" >js' type='text/javascript' language='javascript'>, توسط مریم |

خدایا دلم مانند قبله نماست وقتی عقربه اش به سمت تو می ایستد ارام  می شود....

نوشته شده در تاريخ جمعه 23 اسفند 1392برچسب:, توسط مریم |

فرارسیدن نوروز،ایین خودسوزان چهارشنبه سوری،خوردن اجیل ومیوه و شیرینی درحدانفجار،دیدوبازدیدفامیل بعدازیک قرن،وروزگندزدن به طبیعت وبه اتش کشیده شدن جنگل هاپیشاپیش بر

همه ی ایرانیان متمدن مبارک......!!!!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 14 اسفند 1392برچسب:داستان , توسط مریم |

باسلام و پوزش بسیارخجالتیادامه ی داستان دست دوستم النازه.نمی دونم حالا کجاست ولی ازتون می خوام تا اطلاع ثاویه منتظرداستانم نباشید ولی من می خوام ازداستان دیگه ای صحبت کنم که واقعیه


 

نوشته شده در تاريخ جمعه 11 بهمن 1392برچسب:داستان,دخترک,بیچاره, توسط مریم |

ما قرارشده یه داستان برای مدرسه بنویسیم حال ازشما میخواهم نظرتان رادرمورد این داستان برایم بگوییدخنده

لای این شب بو ها چه کسی میتواندباشد؟

هنوز چند روزی بیش از تعطیلات نمی گذشت که او بهانه ی خانواده اش را میگرفت.او برای تعطیلات به ده کوچکی که کیلومتر ها از شهر دور بود رفته بود.او از ده خوشش نمی امد ولی مجبور بود زیرا خانواده اش در تلاطم سختی ها داشتند ازهم جدا میشدند و به همین دلیل دخترک بیچاره را به پیش پدربزرگش فرستاده بودند.دخترک از طلوع افتاب تا غروب خورشید در کنجی می نشست و به افق می نگرید و در خیال خود.خود را در کنار خانواده اش می دید.یک شب.....

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 30 آذر 1392برچسب:شب,یلدا,شب یلدا,, توسط مریم |

شادی که در عزای تو معنا نمی شود                        شام چهلمت شب یلدا نمی شود

اقا تمام مردم ایران مودبند                                      جشنی به احترام تو بر پا نمی کنند

 

 پای یلدای دلت یواشکی زمزمه کن                         زیر لب یه یادی از نور دل فاطمه کن

چشماتو خیره کن و سوره ی ولعصرو بخون                 یه دعا برا ظهور پسر فاطمه کن


 بوسهبوسهبوسهخنده

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.